معنی هرزه لاف

فرهنگ فارسی هوشیار

هرزه لاف

((نوای بلبلت ای گل خ کجا پسندافتد که گوش وهوو بمرغان هرزه گوداری. )) (حافظ)، دیوانه (صفت) هرزه گوی بیهوده گوی: ((هرکه اوشعر تراگویدجواب ازاهل عصر نزدعقل آن کس نماید هرزه گوی وهرزه لاف. )) (سنائی)


لاف لاف

(اسم) خوردن آب ماست و غیره بدانگونه که از لبها آواز برآید چنانکه از دهان سگ بهنگام آب نوشیدن


پر لاف

(صفت) که لاف بسیار زند لاف زن لافی متصلف صلف. آنکه بسیار لاف زند


لاف

خودستایی بدروغ، خویشتن ستائی بدروغ

فرهنگ عمید

هرزه لاف

بیهوده‌گو، یاوه‌گو،


لاف

گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده‌از‌حد،
خودستایی،
* لاف ‌زدن: (مصدر لازم)
خودستایی ‌کردن،
دعوی زیاده‌از‌حد کردن: دوست مشمار آن‌که در نعمت زند / لافِ یاری و برادرخواندگی (سعدی: ۷۱)،

حل جدول

هرزه لاف

یاوه گو


لاف

خودستایی به دروغ، گزافه گویی

خودستایی به دروغ

لغت نامه دهخدا

لاف لاف

لاف لاف. (اِ صوت) خوردن مایعی مانند ماست و جز آن با لبها بدانگونه که آواز کند چنانکه سگ، گاه ِ آب خوردن.
- لاف لاف خوردن (سگ آب را)،خوردن با لبها و زبان چنانکه آواز کند.


هرزه

هرزه. [هََ زَ / زِ] (ص) بیهوده. (غیاث) (آنندراج). خیره. (صحاح الفرس). یاوه. یافه. (یادداشت به خط مؤلف):
چو بیچاره گردی و پیچان شوی
ز گفتار هرزه پشیمان شوی.
فردوسی.
خنده ٔ هرزه مایه ٔ جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است.
سنائی.
گرد بازار هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی.
سنائی.
مشنو ترهات او که بیمار
پر گوید هرزه روز بحران.
خاقانی.
بیت فرومایه ٔ این منزحف
قافیه ٔ هرزه ٔ آن شایگان.
خاقانی.
چند خونهای هرزه خواهی ریخت
زیر این طشت سرنگون بلند.
خاقانی.
دریغا هرزه رنج روزگارم
دریغا آن دل امیدوارم.
نظامی.
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبودهرزه سودایی بود.
مولوی.
- برهرزه، هرزه. به بیهودگی. بی سبب. بی دلیل. بی جهت: خود را برهرزه مکش و سر خود به باد مده. (تاریخ بلعمی).
خواهی امید گیر و خواهی بیم
هیچ برهرزه نافرید حکیم.
سنائی.
- به هرزه، برهرزه. به بیهودگی. بیهوده. بی سبب. بی دلیل. بی جهت:
به هرزه ز دل دور کن خشم و کین
جهان رابه چشم جوانی ببین.
فردوسی.
به هرزه درسر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد.
سعدی.
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی.
سعدی.
بر بد و نیک چون نیَم قادر
پس دل از غم به هرزه فرسودم.
ابن یمین.
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش.
حافظ.
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی.
حافظ.
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد.
حافظ.
ترکیب ها:
- هرزه اندیش. هرزه بیان. هرزه پا. هرزه چانگی. هرزه چانه. هرزه چشم. هرزه خای. هرزه خرج. هرزه خند. هرزه خوار. هرزه درای. هرزه درایی. هرزه دراییدن. هرزه دزد. هرزه دست. هرزه دو. هرزه دهن. هرزه رو. هرزه زبان. هرزه شدن. هرزه کار. هرزه گرد. هرزه گردی. هرزه گو. هرزه گویی. هرزه لا. هرزه لای. هرزه لایی. هرزه لاییدن. هرزه مرس. رجوع به این مدخل ها شود.
|| (ق) بیهوده. به بیهودگی. بی جهت. بی دلیل. بی سبب:
بدو گفت ای مایه ٔ جنگ و سور
چه تازی بر این دشت هرزه ستور.
فردوسی.
|| (اِ) بیهودگی. هرزگی:
ز عالی همتی گردن برافراز
طناب هرزه از گردن بینداز.
نظامی.
رجوع به هرزگی شود. || هذیان. (یادداشت به خط مؤلف).


لاف

لاف. (اِ) اسم از لافیدن. خودستائی به دروغ. به تازی صلف بود و به پارسی خویشتن ستودن. (لغت نامه ٔ اسدی). صَلف. (دهار).تصلّف. دعوی باطل. گزاف. (دهار). تیه. (منتهی الارب). کلام فضول و عبارت گشاده و خویشتن ستائی و خودنمائی باشد. (برهان). سخن زیاده از حد و دعوی بی اصل و با لفظ زدن و پیمودن مستعمل است. (آنندراج):
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال وماه
بدیدم من آن خانه ٔ محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمد پاره ٔ ترکمانی سیاه.
معروفی.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
ابوشکور.
نگوئیم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف.
فردوسی.
هزینه مکن سیمت از بهر لاف
به بیهوده مپرا کن اندرگزاف.
فردوسی.
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی.
فردوسی.
بگیتی نماند همان مرد لاف
که بپراکند خواسته بر گزاف.
فردوسی.
سرشت تن از چار گوهر بود
که با مرد هر چار درخور بود...
چهارم براند سخن از گزاف
ز بیدانشان مزد جوید به لاف.
فردوسی.
تو چندین چه رانی سخن بر گزاف
ز دارا شدستی خداوندلاف.
فردوسی.
هر آنکس که راند سخن بر گزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف
به گاهی که تنها شوددر نهفت
پشیمان شود زان سخنها که گفت.
فردوسی.
هزینه شمر سیم کز بهر لاف
به بیهوده بپراگند بر گزاف
هم اندرزمان چون گشاید سخن
به پیش آرد آن لافهای کهن.
فردوسی.
بر سر بیرق به لاف پرچم گوید منم
طره ٔ خاتون صبح بر تتق روزگار.
عمادی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ.
قریعالدهر.
ماه تمام داشت بروی تو لاف حسن
زد وقت صبحگاه بر او خنده آفتاب.
غواص یزدی (از آنندراج).
کند کم دراین رسته ٔ دیرپای
نکوهنده لاف (؟) فروشنده رای.
زینبی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آنهمه دعوی و لاف و آنهمه ژاژ.
لبیبی.
فزاینده شان خوبی از نام و لاف
سراینده شان از گلو زندواف.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بیشک یکروز لاف و لامش را.
ناصرخسرو.
جود از ابر و لاف از رعد است.
سنائی.
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی.
سوزنی.
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری.
سوزنی.
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از این سرگذشتنی است.
خاقانی.
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی.
خاقانی.
نه مرد لافم خاقانی سخن بافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم.
خاقانی.
فخر من بنده ز خاک در احمد بیند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.
خاقانی.
چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت
نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو.
خاقانی.
هستم عطارد این دو قصیده دوپیکر است
لاف عطاردت ز دوپیکر نکوتر است.
خاقانی.
لاف ز سرپنجه کار شیرعرین است.
ظهیر فاریابی.
تندرستی و ایمنی وکفاف
این سه مایه است و آن دگر همه لاف.
نظامی.
لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی.
سعدی.
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف.
سعدی.
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیار لاف.
سعدی.
گفت اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که پنجاه مرد را جواب دهم... و مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت. (گلستان).
آب که میلش همه با پستی است
در پریش لاف زبردستی است.
امیرخسرو.
کرم اینست رفته قاف به قاف
بی سؤال و جواب و منت و لاف.
اوحدی.
- امثال:
لاف در غربت آواز در بازار مسگران
لاف در غربت آواز (یا گزاف) درآسیا. (جامع التمثیل).
لاف کار اجلاف است. (جامعالتمثیل).
|| بی حیائی. (برهان). کلمه ٔ لاف مزید مؤخر برخی کلمات واقع شود و افاده ٔ معانی خاص کند: دست لاف. زندلاف. بسیار لاف:
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبوربی مغز و بسیار لاف.
سعدی.
|| جنگ. (فهرست ولف):
وز آنسو که لهراسپ شد جنگجوی
الانان و آن در سپارم بدوی
وزین مرز پیوسته تا کوه قاف
به خسرو سپارم ابی جنگ و لاف.
فردوسی (شاهنامه ٔ چ بروخیم ج 5 ص 1199).
|| سخن:
تا بود ز روی مهر لاف من و تو
جز خواب ندید کس مصاف من و تو.
ازرقی.
|| دعوی.ادّعا:
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم.
سعدی.
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.
حافظ.


لاف پاش

لاف پاش. (نف مرکب) لاف پیما:
کو لاف پاش هست نزدیک فاضلان
شعرم بروی دعوی برهان روزگار. (؟)
انوری (از آنندراج).

فرهنگ معین

لاف

خودستایی بی اصل و گزاف، رجز. [خوانش: [په.] (اِ.)]

گویش مازندرانی

لاف

مخفف لحاف

معادل ابجد

هرزه لاف

328

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری